خاطرات شهید سیدمجتبی نوابصفوی

خاطرات شهید سیدمجتبی صفوی:
از خدا خجالت نمی کشی
همراه با سیدمجتبی و برادر ایشان به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. پس از زیارت، در صحن نشسته بودیم که صدای گریه سوزناک زنی توجه ما را به خود جلب کرد. نواب به برادرش گفت: «هادی برو ببین این زن چرا این قدر گریه می کند.» هادی با خجالت رفت و از او علت گریه اش را پرسید. زن گفت:«شوهر من قرضی داشت و نتوانسته این قرضش را بدهد، حالا او را به زندان انداخته اند.» نواب آدرس طلبکار را گرفت و بلافاضله هادی را به دنبال او فرستاد. او یکی از تجار بود. پس از آمدن تاجر، نواب با لحنی تند به او گفت: «از خدا خجالت نمی کشی که یک برادر مسلمانت را که استطاعت مالی نداشته، گرفتار کردی و او را به زندان انداختی؟» تاجر گفت: «چشم آقا! رضایت می دهم.» فردای آن روز، زندانی بدهکار از زندان آزاد شد.
همسر شهید
شمع و مومن
شهیدنواب مشغول سخنرانی بود که ناگهان درخواست شمع نمود. بعد از آوردن آن، او شمع را روشن کرد و گفت در اتاق را کمی باز کنند. شعله شمع در اثر ورزش بادی که از بیرون آمد، کمی خم شد. بلافاصله ایشان گفت: «مومن همانند این شمع است و معصیت و گناه، حتی اگر به اندازه وزش نسیمی باشد، مون را به طرف راست و چپ منحرف می کند و از صراط الهی دور می کند.
اقدامی به موقع
بعد از مرگ رضاخان، عده ای می خواستند جنازه ا و را به نجف برده و در آنجا دفن کنند. آنها حتی پنهانی از بعضی اشخاص بی خبر و بی تفاوت امضا هم در این مورد گرفته بودند به این مضمون که : «ما حاضریم جنازه پادشاه کشور شیعه را در نجف دفن کنند.» پس از اطلاع سید مجتبی نواب صفوی از این موضوع، او سراغ پسر «محسن ثلاثی»، از تجار نجف، رفت و آن نوشته را که نزد او بود، در میان جمعی که در اثر سر و صدای او جمع شده بودند، پاره کرد و قضیه در همین جا فیصله پیدا کرد؛ که اگر اقدام نواب نبود، جنازه رضاخان در نجف دفن می شد و دولت پادشاهی عراق هم، که مانند ایران وابسته به انگلستان بود، نمی گذاشت صدای کسی به مخالفت بلند شود و مردم وقتی با خبر می شدند که کار از کار گذشته بود.
حیف شما نیست؟
در کوچه ایستاده بودم که یکی از منبرهای معروف آن زمان آمد و از من سراغ خانه نواب صفوی را گرفت. بردمش پیش آقا. آقا مرا فرستاد نان و پنیری تهیه کردم و صبحانه ای جلوی مهمان گذاشتم. آن روحانی خطاب به نواب گفت: «حیف این همه استعداد شما نیست؟ شما اگر چند سال در حوزه باشید، می توانید از مراجع باشید!» کلی از آقا تعریف کرد. بعد انتقاداتی هم به عملکرد ایشان داشت.
صحبتش که تمام شد، نواب فرمود: «همه اینهایی که گفتی درست، ولی این قدر خوش استعدادها و نویسندگان بزرگ آمده اند و ده ها جلد کتاب نوشته اند، که تمامی آن ها در کتابخانه ها انبار شده است. این ها یک مجری نمی خواهد که مطالبشان را به صحنه عمل بیاورند؟»
شکل مسلمانان
یک بار نواب در خیابان آقایی را دید که صورتش را تراشیده بود. با رویی گشاده آن مرد را بغل کرد و بعد از سلام و علیک گرم، با صمیمیت به او گفت: «برادر! چرا ما نباید مثل پیامبر باشیم، چرا ما نباید شکل مسلمانان باشیم؟ محاسن متعلق به پیامبر و علی ابن ابیطالب است، متعلق به امام حسین است.»
خلاصه آن قدر با او صحبت کرد که طرف از روز بعد محاسن گذاشت. دفعه بعد که نواب او را با محاسن دید، با همان رفتار دوستانه قبلی به او گفت: «به به! واقعا انسان وقتی شما را می بیند، لذت می برد.
چقدر به زیبایی شما افزوده شده است. حالا شما شیعه ائمه اطهار و اولیای خدا شده اید. چرا شما باید شکل چرچیل و استالین باشید؟»
شما کوچک تر از این هستید
زمانی که سرلشکر «رزم آرا» با مخالفت های فدائیان اسلام رو به رو شد، یکی از وکلای دادگستری را نزد «عبدالحسین واحدی» فرستاد و از ایشان خواست تا به نواب پیغام دهد: «آقای رزم آرا حاضر است تمام پرونده های موجود شما را در دادگستری و شهربانی را از بین ببرد و هر گونه مطلبی باشد، اجرا کند، به شرط این که شما دستور بدهید، فدائیان اسلام با حکومت ایشان مبارزه نکنند.» نواب پاسخ او را این طور داد: «پرونده هایی که ذکر کردید، از نظر من ارزشی ندارد. من از بابت آنها، کوچکترین ترسی ندارم، ولی پرونده هیات حاکمه روز به روز نزد ما کامل تر می شود و روزی که دادگاه شرع جکم آن را صادر کند، اجرایش خواهم کرد. شما کوچکتر از آن هستید که مرا تبرئه کنید، بلکه باید تلاش کنید که پیش ما تبرئه شوید.»
نواب! نواب! نواب!
در یکی از سفرها خارجی، دیداری با «یاسر عرفات» داشتیم. مرحوم «خلخالی» در معرفی من گفت: «ایشان از یاران شهید نواب صفوی هستند.» عرفات به محض شنیدن نام نواب، دو زانو نشست و سه بار روی زانوهایش زد و گفت: «نواب! نواب! نواب!» بعد ادامه داد: «سالی که نواب برای سخنرانی به دانشگاه الازهرا مصر آمده بود، من در آن دانشگاه درس می خواندم. ایشان یک ساعت و نیم با شور و حرارت سخنرانی کرد. بعد از سخنرانیف با زحمت نزدیک او شدم. او دست مرا گرفت و مرا سوار ماشین حامل خود کرد.
بعد از این که اسم و رسمم را پرسید، گفت: «برای چه به این جا آمده ای؟» گفتم: «آمدم درس بخوانم» تا این را گفتم، با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: «اسرائیلی ها دارند ناموس شما را به خطر می اندازند، آن وقت تو آمدی این جا درس بخوانی؟! برو با هموطن هایت آن ها را از فلسطین بیرون کن و با آنها جهاد کن.
اسدالله صفا