خاطرات شهید سیدعلی اندرزگو

image_pdfimage_print

چند خاطره از شهید اندرزگو:

‏‏در یک سفر که ایشان با خانواده‌ شان رفته بودند افغانستان، آن زمانی که لباس افغانی ‏‎ ‎‏تنشان بود. بین مرز افغانستان و ایران آنجا تفتیش بدنی می ‌کردند و مسافران را‏‎ ‎‏می‌ گشتند. آنجا ایشان تعدادی اسلحه در ساک گذاشته بودند و یک سری هم لباس و ‏‎ ‎

غذا و اینها در آن گذاشته بودند، که متوجه نشوند. آنجا دیدند که خیلی دقیق دارند ‏‎ ‎‏مسافران را می‌ گردند. به خانمش می ‌گوید که تو، استفراغ مصنوعی برای خودت درست ‏‎ ‎‏کن. من بلندت کنم ببرمت آن طرف خاک ایران که دارند می‌ گردند. ما یک فاصله ای از ‏‎ ‎‏اینها دور شویم. آن ساک را هم زیر چادرت بگیر. این ساک را زیر چادرش می‌ گذارد و ‏‎ ‎‏به طور مصنوعی حالش را به هم می ‌زند و یک کمی هم شلوغ می‌ کند و زن ‌ها می ‌آیند ‏‎ ‎‏جمع می ‌شوند که این حالش به هم خورده و شوهرش کیست؟ و زیر بغلش را‏‎ ‎‏می ‌گیرند، می‌ برندش آن طرف تفتیشی ها که بازدید شده بودند در آن شلوغی. آنجا از ‏‎ ‎‏این مسئله قِصِر در می ‌رود. و اگر آنجا می‌ گرفتندش خوب همه چیز لو می ‌رفت.‏

اسلحه روغنی !

‏‏یک بار گفت می ‌خواهم بروم از همدان مقداری روغن هست و چیزهای دیگر بیاورم.‏‎ ‎‏ یک ماشین تهیه کنید. ما ماشین دامادمان را گرفتیم و رفتیم آنجا و دیدیم که ده پانزده تا‏‎ ‎‏از این حلب‌ های ۱۷ کیلویی روغن کرمانشاهی پر شده بود. گفتند: از کرمانشاه آمده ‌اند ‏‎ ‎‏ایشان گذاشت در ماشین و ما آوردیم تهران. به ایشان گفتیم: خوب مرد حسابی اگر ‏‎ ‎‏روغن می‌ خواستی می ‌گفتی برایت حواله کنند بیاورند. بعد فهمیدم که با یک مهارتی ‏‎ ‎‏این حلب ‌ها را یک وجب زیرش خالی گذاشته، اسلحه و نارنجک و مهمات گذاشته و ‏‎ ‎‏از نصف به بالایش را روغن ریخته و لحیم کرده که اگر هم کسی درش را باز کرد، ‏‎ ‎‏نفهمد زیرش چه خبرهایی است!‏

‏‏سال ۵۷ در رابطه با مسئله اندرزگو حاج محسن آقای رفیق دوست و حاج علی ‏‎ ‎‏حیدری و تعداد دیگری از دوستان را که حالا نامشان در ذهنم نیست، ساواک می‌ گیرد. ‏‎ ‎‏آن موقع هم حاج آقا رفیق دوست و آقای حیدری و اینها جزء همین بارفروشهای میدان ‏‎ ‎‏بودند. در میدان شوش اینها را می ‌گیرند، مدتی هم اینها را آزاد می‌ گذارند و دنبالشان ‏‎ ‎‏می ‌کنند که باکی می‌ روند، کجا می‌ روند و با کی ارتباط برقرار می ‌کنند. چند بار ‏‎ ‎‏شکنجه ‌شان کردند و گفتند: ما دنبال صالحی نامی می ‌گردیم، ایشان را شما باید به ما‏‎ ‎‏معرفی کنید. چون ارتباط اصلی شهید اندرزگو با منزل ما بود و با این آقایان هم ارتباط ‏‎ ‎

داشت. حالا آنها را گرفته بودند. آن موقع شناسنامه ما حسینی، شهرتمان صالحی بود. ‏‎ ‎‏اینها خلاصه گیج شده بودند، نمی ‌دانستند چگونه سراغ ما بیایند. خوب آقای ‏‎ ‎‏رفیق دوست باجناق اخوی ما و آقای حیدری هم از دوستان قدیمی موتلفه ای ما هستند. به هر صورت این ها چیزی نگفتند. یک روز که آقای حیدری را آزاد کرده بودند تا از او رد پا بگیرند آمد مغازه پدر ما، با من تماس گرفت، پاهایش را نشان من داد که آش و ‏‎ ‎‏لاش شده بود، گفت خودتان را جمع کنید. اینها شما را از من و حاج محسن ‏‎ ‎‏خواسته اند، حواستان جمع باشد، چون سید‏‎[۲]‎‏ اینجا می‌ آید، خلاصه خیلی دنبال شما‏‎ ‎‏هستند. به همین دلیل عرض می‌ کنم که تلفنها چگونه کنترل شده بود. بعد از اینها هم ‏‎ ‎‏چیزی دستشان نمی ‌آید. تا اینکه سید علی اندرزگو هم با آن کلاه گیس و حالت ‌های ‏‎ ‎‏گریم کرده لو می ‌رود. همان دوران از اول ۵۷ تا شهریور طول کشید این پنج ماهه که ‏‎ ‎‏گذشت، ایشان به نام آقای جوادی یا دکتر حسینی دو تا نام مستعار انتخاب کرده بود. ‏‎ ‎‏آقای جوادی مال قبل بود. یک دکتر حسینی هم اضافه کرده‌ بود. بعد یک کلاه شاپو هم ‏‎ ‎‏سرش می ‌گذاشت و دیگر جولان می ‌داد و مرتبا با همین کلاه شاپو می ‌آمد و می‌ رفت. ‏‎ ‎‏یک موتور گازی هم داشت، گاهی وقت‌ ها در خیابان قارقار سوار می ‌شد. می ‌گفتم سید این کارها چیه؟ می ‌گیرند تو را، می ‌گفت بی‌ خیال! چهارده سال فراری بود. خیال کرد دیگر خبری نیست و آب ‌ها از آسیاب افتاده است.‏

خاطره آیت ‌الله خامنه ‌ای از شهید اندرزگو

‏‏در زمانی که منزلشان مشهد بود و لباس افغانی هم پوشیده بود با مقام معظم رهبری ‏‎ ‎‏آیت ‌الله خامنه ای ملاقات کرد. این را خود مقام معظم رهبری برای ما تعریف کرد. گفت ‏‎ ‎‏ایشان که یک روز می ‌رفتیم مسجد پدرمان در بازار سرشور، نماز بخوانیم، ظهر دیدم ‏‎ ‎‏سید علی اندرزگواز سر کوچه می‌ آید برود خانه‌ ا‌شان. در همسایگی یکدیگر بودند، ‏‎ ‎‏یک بچه بغلش بود و یک زنبیل هم دستش می ‌گفت: وسط کوچه به هم رسیدیم و حال ‏‎ ‎‏و احوال کردیم. گفت: آقا شما امری داشته باشید ما در خدمتتان هستیم. این طرف و آن ‏‎ ‎
‏‎

طرف کوچه را نگاه کرد و دیدم در این زنبیل هم یک مشت لباس بچه و میوه ریخته و ‏‎ ‎‏دید که کسی نمی ‌آید، این لباسها را زد کنار دیدم کلی اسلحه و نارنجک زیر این ‏‎ ‎‏لباس ‌ها چیده و با این تاکتیک خلاصه اینها را نشان من داد و گفت: اگر امری، فرمایشی ‏‎ ‎‏باشد ما در خدمت علما هستیم! این خاطره را هم بعد از انقلاب مقام معظم رهبری که ‏‎ ‎‏در مدرسه رفاه در خیابان ایران، ما رفتیم برای اندرزگو سالگرد بگیریم تعریف کردند. ‏‎ ‎‏فیلم افطار خونین که اول انقلاب، شب نوزدهم رمضان چند سال پخش می ‌کردند آن ‏‎ ‎‏فیلم را در منزل خود ما پیاده کرده بودند. او کارهای جالب دیگری هم داشت.‏

سفر با مرغ و خروس !

‏‏میدان امین‌سلطان نزدیک سر قبر آقا در پائین خیابان مولوی، که به انتهای شوش ‏‎ ‎‏می‌ خورد، آنجا یک آقایی بود به نام افشار که خروس جنگی و مرغ های جنگی تربیت ‏‎ ‎‏می ‌کرد. گفتم: تو با این خروس بازها هم ارتباط پیدا کردی و ما خبر نداریم. ما یک ‏‎ ‎‏روز بلیت مشهد گرفته بودیم و قرار بود ایشان را سوارش کنیم ببریم راه آهن که برود. ‏‎ ‎‏گفت مرا سر راه در سر قبر آقا پیاده کن، پنج دقیقه کار دارم. ما پیاده اش کردیم، دیدیم ‏‎ ‎‏رفت در این کوچه پس کوچه ها چند تا مرغ و خروس جنگی با خودش برداشت آورد ‏‎ ‎‏و رفت سوار قطار شد. گفتم این دیگر چی است؟ گفت آخر تو نمی ‌دانی من برای ‏‎ ‎‏اینکه رد گم کنم و من را شناسایی نکنند، به عنوان خروس باز باید اینها را همراه خودم ‏‎ ‎‏داشته باشم.‏

محاصره و شهادت اندرزگو

‏‏اندرزگو یک روز زنگ زد منزل ما که من شب ۱۹ رمضان افطار می ‌خواهم بیایم خانه ‏‎ ‎‏شما و نتیجه آن جلسه ‌ای که با آقای پوراستاد و اینها داشتیم راجع به آن مبلغ یک ‏‎ ‎‏میلیون تومان نتیجه اش را به من بدهی، چون دیگر وقت نداریم.‏

‏‏شب ۱۹ رمضان به خانم گفتیم افطار را حاضر کن، ایشان می ‌آید. بعد از ظهرش هم ‏‎ ‎‏در خانه اخوی خیابان خراسان قرار داشتیم که ظهر می ‌رود آنجا، استراحتی می‌ کند و ‏‎ ‎
‏‎

بعد با اخوی ما قرارش را انجام می ‌دهد. و ایشان تقریبا ساعت ۵/۵-۵ بود که می ‌گوید ‏‎ ‎‏امشب من افطار خانه حاج اکبرتان دعوت دارم، باید بروم آنجا. خدا حافظی می ‌کند. ‏‎ ‎‏یک سری هم اعلامیه آنجا بوده که برای گروه منصورون بوده که سید می‌ گوید: من با‏‎ ‎‏اینها ارتباط دارم می‌ خواهم این اعلامیه را بدهم به اینها؛ اعلامیه ها را از اخوی ما‏‎ ‎‏می ‌گیرد و می‌ برد میدان شهدا و می ‌آید به طرف منزل ما. نزدیک ‌های افطار بود که آنجا‏‎ ‎‏از چهار طرف به او حمله می‌ کنند. حالا جریان این بوده که از یک ماه قبل آن تعقیبی ‏‎ ‎‏که از طرف آقای رفیق دوست و رد پایی که از اینها داشتند یک چیزی را متوجه ‏‎ ‎‏می‌ شوند. تلفن‌ ها را از طریق خانه آقای رفیق دوست و آقای حیدری پیدا می‌ کنند که ‏‎ ‎‏تلفن مغازه پدر ما و منزل ما جزو آن بوده است، شب نوزدهم رمضان اینها رفته بودند ‏‎ ‎‏مشهد. ساواک به مامورانش گفته بود بروید آنجا بگیریدش. غافل از اینکه ایشان تهران‏‎ ‎‏امده با ما قرار ملاقات دارد. تلفنها که کنترل بوده تلفن می ‌زند که افطاری می‌ خواهم ‏‎ ‎‏بیایم خانه ‌تان. سریع ماموران ساواک به عواملشان در مشهد می ‌گویند با هواپیمای ‏‎ ‎‏اختصاصی بیایید که ایشان امشب منزل حاج اکبر دعوت دارد. ماموران سریع خودشان ‏‎ ‎‏را می ‌رسانند و چهار طرف کوچه سقاباشی را که منتهی می ‌شود به بازار سقا باشی و ‏‎ ‎‏کوچه رجا دم افطار محاصره می ‌کنند. ایشان با همان کلاه شاپو می ‌آید. آن روز اتفاقا نه ‏‎ ‎‏اسلحه همراهش بود، نه کپسول های سیانور که می ‌گذارند زیر دندانشان. اینها اجازه ‏‎ ‎‏خودکشی هم از نظر شرعی داشتند. بعد از چهارده سال فکر می ‌کرد دیگر در تعقیبش ‏‎ ‎‏نیستند. خیلی آزاد می ‌آمد و می ‌رفت، هیچ احتمال این را نمی‌ داد.‏

‏‏به محض اینکه می ‌پیچد بیاید به طرف خانه ما سه چهار تا ماشین و ده پانزده تا از ‏‎ ‎‏این ساواکی ها می ‌بندنش به رگبار. ایشان خودش را مسلح نشان می ‌دهد. خانواده من از آن بالا این صحنه را می ‌دیدند. ایشان پشت یک ماشین کمین می‌ کند. از زیر، پایش را می ‌بندند به رگبار و پاهایش را قطع می ‌کنند. از چهار طرف این ماشین که ایشان پناه گرفته بوده و خودش را مسلح نشان داده بوده، آنها او را به رگبار می ‌بستند. که روی آن دیوار‌هایی که در سقاباشی است هنوز جای ۱۸ تا گلوله مشخص است. در همان حالت که در خون خودش می‌ غلطیده، یک دفتر تلفنی داشت که شماره تلفن دوستانش ‏‎همراهش بوده همه اش را با خون خودش آغشته می‌ کند. یک مقدارش را پاره می ‌کند و ‏‎ ‎‏می‌ خورد که بعد از شهادتش به دست آنها نیفتد. بعد اینها می ‌بینند که دفاعی از خودش ندارد، آمبولانس هم آنجا داشتند، یک برانکار می ‌آورند و می ‌آیند به طرف ایشان چون می ‌خواستند که ایشان را زنده دستگیر کنند. ایشان هم چندین بار به من گفته بود که من نمی‌ خواهم زنده دست اینها بیفتم. اینها وقتی می‌ آیند طرفش یک تکانی به خودش می‌دهد. آخر آن موقع چریک‌ ها به خودشان ماده انفجاری می‌ بستند، اینها هم فکر می‌کنند که می ‌خواهد ضامن مواد انفجاری را بکشد، از ترسشان به عقب می ‌پرند. ‏‎ ‎‏می ‌بینند نه ایشان دیگر آخرین نفس ‌هایش را دارد می کشد. می ‌آیند با طناب بلندش ‏‎ ‎‏می‌ کنند و می ‌بندند به برانکارد. می ‌برند به طرف بیمارستان که دیگر ایشان به شهادت ‏‎ ‎‏رسیده بود. بعد از اذان بود که من از حجره پدرم آمدم منزل. قبل از اینکه از حجره ‏‎ ‎‏پدرم بیایم منزل برای افطار که ایشان را دعوت کرده بودم، به خانواده گفته بودم ایشان ‏‎ ‎‏افطار می‌ خواهد بیاید خانه شما سفره را بیندازید من می ‌آیم. دخترم زنگ زد و گفت ‏‎ ‎‏بابا اینجا درگیری شده و ما رفتیم از دور تماشا کردیم. خود آقای جوادی بود، با آن ‏‎ ‎‏کلاه شاپو افتاده بود زمین. گفتم کسی دیگر نبود؟ گفت نه خودش بود. سریع آمدم ‏‎ ‎‏منزل بدون یک دقیقه کم و زیاد. هر وقت ما با ایشان قرار داشتیم می‌ آمد. دیدم بله ‏‎ ‎‏خودش بوده و لو رفته، ما هم غافل از اینکه تلفن ‌هایمان کنترل بوده که این حادثه پیش ‏‎ ‎‏آمد. جلسه ای با تعدادی از دوستانمان داشتیم، با حاج محمود محتشمی ‌پور و حاج آقا‏‎ ‎‏اسلامی و لبانی و چند تا دوستان دیگر که می ‌خواستیم اولین راهپیمایی را از مسجد ‏‎ ‎‏جلیلی که آیت ‌الله مهدوی کنی نماز می ‌خواند برای ۲۱ رمضان راه بیندازیم. دو روز بعد ‏‎ ‎‏از این حادثه. من خلاصه با ناراحتی افطار کرده و رفتم منزل همین محتشمی ‌پور که ‏‎ ‎‏جلسه داشتیم. آنجا رفقا آمدند بعضی ‌هایشان گفتند: احتمال کنترل تلفن ‌ها هست و ‏‎ ‎‏احتمالا این جوری بوده، چون بعد از چهارده سال این همه فعالیت و اینها، چطور الان ‏‎ ‎‏پیش آمده؟ انجا من گفتم اگر یک دفعه ساواکی‌ ها به این جلسه ما بریزند و بگویند ‏‎ ‎‏برای چی جمع شدید، بگوییم آقا ما چند تا کاسب و تاجر هستیم و می ‌خواهیم یک ‏‎ ‎‏مرغداری راه بیندازیم. این هم آنجا برای خودمان جزء کارها گذاشتیم و جلسه ‌‏‎‎‏مان را‏‎ ‎برای راهپیمایی روز ۲۱ رمضان ادامه دادیم. برنامه‏‎ ‎‏‌ریزی کردیم و بعد ساعت ۱ بعد از ‏‎ ‎‏نصف شب بود که من از خانه آمدم بروم منزل خودمان. آن شبهای ماه رمضان هم این ‏‎ ‎‏جوانها در کوچه‏‎ ‎‏ ها روی این سکوها می‏‎ ‎‏‌نشستند، قصه می‏‎ ‎‏‌گفتند تا سحر با هم گپ ‏‎ ‎‏می‌‏‎ ‎‏زدند. من آن شب آمدم بروم طرف خانه مان دیدم کوچه سوت و کور است و خبری ‏‎ ‎‏نیست و جوانها نیستند. خانه ما نزدیک منزل امام جمعه زمان شاه بود، سید حسن ‏‎ ‎‏امامی. دیدم آنجا هم یک ماشین پژو ایستاده و چند نفر قدم می‏‎ ‎‏‌زنند. من بیشتر شکم ‏‎ ‎‏برد.‏

برای مشاهده خاطرات سایر شهدای روحانی کلیک کنید

مقالات مرتبط

PHP Code Snippets Powered By : XYZScripts.com